ره گم کرده...

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام شمس من کی میرسد؟من راه را گم کرده ام...

ره گم کرده...

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام شمس من کی میرسد؟من راه را گم کرده ام...

ره گم کرده...

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند​

ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
(سه راهی..)

هزاروسیدوهفتادسال طول کشید قدم به عرصه حیات گذارم...
پیشه ام دلتنگیست وبس...


طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
«به همین سادگی»

تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن

دل اهالی این کوچه را تصرف کن

قدم بزن وسط شهر باصدای بلند

به عابران پیاده غزل تعارف کن

وبی بهانه تبسم کن و نگاهت را

شبیه اینه ها عاری از تکلف کن

سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو

وچشم های خودت را پر از تاسف کن

صدای ضبط,اتوبان,هوای بارانی

به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن

سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!

بهشت را به همین ساده گی تصرف کن

 سید حمیدرضا برقعی
  • r.b

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست+

  • r.b

                                                      


          سماوری که به بزم حسین می جوشد / بخار رحمت آن جرم خلق می پوشد







   

  • r.b

                                        

          پشت دانشکده ادبیات


ازپنجره کلاس بیرون رو نگاه میکردم چشمم به قسمتی از زمین افتاد که سرخ بود اولش فکرکردم شاید خاک سرخ باشه اما یه خورده که دقت کردم  باخودم گفتم خاک که تا این حد سرخ نیست!حس کنجکاوی منو واداشت که برم از نزدیک نگاه کنم،بعدکلاس از دانشکده بیرون اومدم وبه راه افتادم مسیر تقریبا طولانی بود چقدرحس قشنگی بود وقتی نزدیک شدم دشت پراز شقایق رو پیش روی خودم دیدم "سبحان الله" مات ومهبوت جلال وجمال الهی شدم .تنها چیزی که به ذهنم اومد،همین بود:« إِنَّ اللَّهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَال»«خدا زیباست و زیبایی را دوست می دارد».


  • r.b

کل مناطق رو رفته بودم،اما نمیدونم چرا اون حس وحالی که میخواستم رو به دست نیاورده بودم.باحسرت به زائرا نگاه میکردم که چطور توحال خودشون باشهدا درد دل میکنن.روز آخر ظهرش رسیدیم شلمچه منم که سه سال در حسرت اومدن به اردو جنوب بودم وبار اولم بود که می اومدم خیلی بی تفاوت قدم برمیداشتم ازکاروان جداشدم،یه گوشه پیداکردم ونشستم باورش برام مشکل بود که من ،اینجا ،الان،شلمچه...

شروع کردم به خودم بد وبیراه گفتن!!!ببین چی کار کردی که تا حالا هیچ استفاده ای از مناطق نبردی ؟!دل کی رو شکوندی ؟!...

درد دلم باشهدا شروع شد: شما که منو تا اینجا کشوندید چرا هیچ فیضی از اینجانبردم ؟اصلا چرا دعوتم کردید؟؟!!خجالت میکشم برگردم ازمن پرسیدن چطور بود، چی بگم؟؟!!بگم پا رو تربت شهدا گذاشتم ...بگم از دل این همه شهید گذشتم اما کسی منو تو دلش جانداد ؟!لااقل چیزی بگید که ازمن پرسیدن جوابی داشته باشم!!!هق هق گریه امونم رو بریده بود غروب شده بود باید برمیگشتم به سمت اتوبوس، توراه برگشت هی سرم رو برمیگردوندم عقب یه نگاه میکردم به راه خودم ادامه میدادم .یعنی سه سال منو منتظرگذاشتید همینو بگید؟؟!

آخه این انصافه؟؟!بادل شکسته سوار اتوبوس شدم وعازم معراج الشهدا، تو معراج اروم شده بودم اما هنوز حسرت شلمچه به دلم مونده بود...

من دیر فهمیدم که اینجا تودل مناطق ایستادم واز لحظه های بودنم استفاده نکردم..

من دیر فهمیدم که وقتی یه کاری  میکنی دل شهدا رو میشکنی باید تاوان پس بدی..

من دیر فهمیدم که لیاقت من به اندازه اعمال ورفتارم بود... 

من دیرفهمیدم...

  • r.b

تیک تاک ساعت نشان از زمان بیداری اش میداد!!!تیک تاک تیک تاک...چشمانش راگشود،اولین روزی بود که "حاج حسین" با لبخندش صبح بخیرمیگفت.نگاهش به قنوت آقا"مهدی" افتاد:خدایا مرا پاکیزه بپذیر.

غلتی زد و"ابراهیم"باچشمان نافذش رادیدوبلند گفت "سلام بر ابراهیم"نفس عمیقی کشید بوی نرگس تاعمق وجودش رانوازش کرد،به یادبهترین "سکانس"زندگی اش افتاد زیرلب زمزمه کرد:اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک...

94/1/2

  • r.b

خسته و کوفته از کلاس درس بیرون آمد بی خوابی دیشب کلافه اش کرده بود به یاد نداشت که این چندمین شبی بود که بیدار مانده بود

 کارها را انجام دهد,آخر قول داده بود ومسؤلیت پذیرفته بود.به ساعتش نگاه کرد هنوز ۴۵دقیقه به وقت اذان مانده بود از دانشکده

بیرون رفت هوا بهاری بود,جماعتی را که قول همکاری داده بودند را دید که چگونه بیخیال پرسه میزدند,اندکی بعد به سمت مسجد به راه افتاد.

موقع نماز شده بود...

همان "جماعت "را صف اول نماز دید!!سرش را پایین انداخت وبه فکر فرو رفت...« … وَ أَوفُوا بِالعَهدِ إنَّ العَهدَ کانَ مَسئُولـاً *



*(سوره‌ مبارکه‌ إسراء آیه 34)

  • r.b

مثل همیشه درگیر فعالیتها بودم و بدترین روز زندگی خودم رو فراموش کردم!!!!

چقدر زود گذشت!!روزهای بودنت...

واما دیر میگذرد لحظه های نبودنت...

من همچنان امید دارم که سنگ مرمرسیاه شکافته شود!!!..اما....میدانم محال است...

                    


  • r.b

بسم الله...

شرط اول قدم ان است که مجنون باشی...

همیشه اولین بار ها ماندنی میشوند.اولین روز مدرسه اولین روز دانشگاه اولین...

اما...

"اولین بار که با کاروان راهیان نور عازم میشوی خاطرش بیشتر در ذهنت میماند...اینو دوستم میگفت.


  • r.b