ره گم کرده...

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام شمس من کی میرسد؟من راه را گم کرده ام...

ره گم کرده...

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام شمس من کی میرسد؟من راه را گم کرده ام...

ره گم کرده...

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند​

ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
(سه راهی..)

هزاروسیدوهفتادسال طول کشید قدم به عرصه حیات گذارم...
پیشه ام دلتنگیست وبس...


طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با موضوع «خاطره نوشت» ثبت شده است

چقدر روزها از پی هم میرن انگارهمین دیروز بود که داشتیم مسجد رو فضا سازی میکردیم برا جشن نیمه شعبان .چه ذوقی داشتیم ما یاد همه بچه هابخیر معلوم نیست که دیگه میبینم اون جمع رو یانه اما واقعا از ته دل برا همه دعا میکنم عزیزم بشن همه

  • r.b


عصبانی وناراحت بودم که چرا زحمت یک هفته ای بچه ها به خاطر آقای دقیانوسی به باد فنا رفت البته نداشتن جای ثابت هم افکارم را مخدوش کرده بود.

داخل تاکسی نشستم تاحرکت کند  5دقیقه طول کشید ونفهمیدم که چطور سپری شد.که خانمی را کنار خودم دیدم متوجه نگاهایش نشدم سرصحبت رابازکرد "ببخشید میشه بگید شال تون رو چه جوری میبندیدکه اینقد خوشگله؟؟"به خودم امدم چادرم راقدری مرتب کردم لبخندی زدم وگفتم سادس یه گوشه شال رو سه گوش  رو سر میزاریم  بعدش با یه گیره محکم میشه.اونوقت بایه سنجاق زینت لبه دیگه شال رو محکم میکنیم"خانم مقنعه اش را جلو کشید  ومشتاق تر شد که بیشتر بداندوراجع به سنجاق زینت پرسید که از کجا میشه تهیه کرد ؟؟کیفم را که بازار شام بود رابهم ریختم تاشاید سنجاقی را که صبح برای محکم کاری داخل کیفم انداخته بودم را پیدا کنم کلی گشتم پیدانشد بهش  گفتم اگه ببینمت یه جایی برات میارم .تشکر کردگفت نمیخواد ممنون دلم ارام نشد فاصله تامقصد 3دقیقه میشد دوباره به جستجو پرداختم بلاخره پیداشد داخل بسته بیسکویت !!!!.به خانم دادم  اونقد تشکر کرد وگفت که خیلی خوشحال شدم از اشنایی تون ممنونم بابت سنجاق.

یک لحظه فکر کردم دیدم که این کار ارزشش هزار هزار بار بیشتر از فعالیتی بود که با بعضی از اقایون انجام دادم به خاطر ترویج فرهنگ اسلامی.!!!!!!

امضاء:ره گم کرده...

  • r.b

                                        

          پشت دانشکده ادبیات


ازپنجره کلاس بیرون رو نگاه میکردم چشمم به قسمتی از زمین افتاد که سرخ بود اولش فکرکردم شاید خاک سرخ باشه اما یه خورده که دقت کردم  باخودم گفتم خاک که تا این حد سرخ نیست!حس کنجکاوی منو واداشت که برم از نزدیک نگاه کنم،بعدکلاس از دانشکده بیرون اومدم وبه راه افتادم مسیر تقریبا طولانی بود چقدرحس قشنگی بود وقتی نزدیک شدم دشت پراز شقایق رو پیش روی خودم دیدم "سبحان الله" مات ومهبوت جلال وجمال الهی شدم .تنها چیزی که به ذهنم اومد،همین بود:« إِنَّ اللَّهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَال»«خدا زیباست و زیبایی را دوست می دارد».


  • r.b

کل مناطق رو رفته بودم،اما نمیدونم چرا اون حس وحالی که میخواستم رو به دست نیاورده بودم.باحسرت به زائرا نگاه میکردم که چطور توحال خودشون باشهدا درد دل میکنن.روز آخر ظهرش رسیدیم شلمچه منم که سه سال در حسرت اومدن به اردو جنوب بودم وبار اولم بود که می اومدم خیلی بی تفاوت قدم برمیداشتم ازکاروان جداشدم،یه گوشه پیداکردم ونشستم باورش برام مشکل بود که من ،اینجا ،الان،شلمچه...

شروع کردم به خودم بد وبیراه گفتن!!!ببین چی کار کردی که تا حالا هیچ استفاده ای از مناطق نبردی ؟!دل کی رو شکوندی ؟!...

درد دلم باشهدا شروع شد: شما که منو تا اینجا کشوندید چرا هیچ فیضی از اینجانبردم ؟اصلا چرا دعوتم کردید؟؟!!خجالت میکشم برگردم ازمن پرسیدن چطور بود، چی بگم؟؟!!بگم پا رو تربت شهدا گذاشتم ...بگم از دل این همه شهید گذشتم اما کسی منو تو دلش جانداد ؟!لااقل چیزی بگید که ازمن پرسیدن جوابی داشته باشم!!!هق هق گریه امونم رو بریده بود غروب شده بود باید برمیگشتم به سمت اتوبوس، توراه برگشت هی سرم رو برمیگردوندم عقب یه نگاه میکردم به راه خودم ادامه میدادم .یعنی سه سال منو منتظرگذاشتید همینو بگید؟؟!

آخه این انصافه؟؟!بادل شکسته سوار اتوبوس شدم وعازم معراج الشهدا، تو معراج اروم شده بودم اما هنوز حسرت شلمچه به دلم مونده بود...

من دیر فهمیدم که اینجا تودل مناطق ایستادم واز لحظه های بودنم استفاده نکردم..

من دیر فهمیدم که وقتی یه کاری  میکنی دل شهدا رو میشکنی باید تاوان پس بدی..

من دیر فهمیدم که لیاقت من به اندازه اعمال ورفتارم بود... 

من دیرفهمیدم...

  • r.b