- ۰ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۷
پشت دانشکده ادبیات
ازپنجره کلاس بیرون رو نگاه میکردم چشمم به قسمتی از زمین افتاد که سرخ بود اولش فکرکردم شاید خاک سرخ باشه اما یه خورده که دقت کردم باخودم گفتم خاک که تا این حد سرخ نیست!حس کنجکاوی منو واداشت که برم از نزدیک نگاه کنم،بعدکلاس از دانشکده بیرون اومدم وبه راه افتادم مسیر تقریبا طولانی بود چقدرحس قشنگی بود وقتی نزدیک شدم دشت پراز شقایق رو پیش روی خودم دیدم "سبحان الله" مات ومهبوت جلال وجمال الهی شدم .تنها چیزی که به ذهنم اومد،همین بود:« إِنَّ اللَّهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَال»«خدا زیباست و زیبایی را دوست می دارد».